نشستم تو پارک اونجایی که زمین بازیه بچه هاست. قبل اینکه برم تو پارک خیلی دو دل بودم هعی با خودم میگفتم آدمای ناجور تو پارکن اصلا تنها برم زشته!گفتم فقط میرم از تو پارک رد میشم به سمت خونه. رسیدم به زمن بازی ۲،۳ تا بچه داشتن بازی میکردن. نشستم نگاهشون کردم. یاد خودم افتادم که عاشق این پارک بودم و همیشه اصرار میکردم منو ببرن پارک نسیم. همینطور نشستم و یه خاطره ای تو ذهنم اومد که وقتی با یکی از دوستای دانشگاهم ترم یک رفتیم یه پارک که خیلی خلوت بود کلی سوار این وسیله هاش شدیم و خندیدیم… فک کنم اخرین باری بود که تا امروز رفته بودم پارک توی وسیله بازی هاش… ۳ سال پیش… حالا به این فکر میکنم که چرا از خودم یه همچین لذتی رو گرفتم؟

این یه چیز کوچیکه … اما من یا بیشتر کسایی که میشناسم خیلی چیزا رو از خودمون دریغ میکنیم. چیزایی که زندگی رو قشنگ میکنن چیزایی که باید انجامشون داد تا حس سرزندگی تو آدم ایجاد شه.

یه شعری بود میگفت زندگی در اعماق امن است اما زیبا نیست. این پارک رفتن شد یه جرقه که یه عالمه فکر تو سرم آورد … اینکه چقدر محتاط عمل میکنیم چقدر توی کامفورت زون خودمون گم شدیم که اصلا دیگه بلد نیستم بیرون بیایم. بعد من شخصا با خودم میگم چرا روزمرگی سراغم اومده!

خیلی فکرم مشغول شد. چقدر ما به خودمون بد می کنیم.

نشستم همونجا و بچه ها رو نگاه کرد.م یکم از کتابی که عیدی گرفته بودم  از یه دوست رو خوندم و چقدر جالب بود که شروعش فکرای من رو تکمیل کرد… داستان زنی بود که درگیر روتین زندگیش شده بود و با یه تلنگر فهمید که دیگه راضی نییست و فقط داره میگذرونه روز ها رو از روی عادت همیشگی… و این ترسوندش… از آینده ای که ممکنه همه این ها بهم بخوره و آیا امادگیشو داره؟ (حالا ۱۸  صفحه بیشتر نخوندم)

از خودم قول گرفتم که بیشتر پارک برم و بیشتر کارایی که دوست دارم اما همیشه یه نه گنده جلوشون گذاشتم رو انجام بدم. من اینجورا نبودما اصلا حواسم نیس دارم چی میشم … یکم آسون بگیر به خودت.