خیلی وقته از قلبم استفاده نکردم. اره اون داره کار خودشو میکنه اما من ازش استفاده نکردم. یادمه یه زمانایی خیلی راحت میزاشتم بتپه. اینقدر بتپه که صداشو تو گوشام میشنیدم و حس میکردم الان گوشام از داغی میسوزه. خون توی لپامم زیاد میشد و یه روستایی لپ گلی میشدم. شایدم اینقدر زیاد ازش کار کشیدم که حالا حالا ها دیگه کار نکنه برام. اما دلم تنگ شده...

این روزمرگی مزخرف داره هم نقش پتاسیم رو برا قلبم داره آروم آروم ریت رو میار پایی و آریتمی میده. این روز ها وقتی که پا میشم بی خیال از گوشیم میگذرم و بی حوصله شروع به حاضر شدن میکنم.توی اون تاریکی ۶:۳۰ صبح میرم تو تاکسی میشینم و حتی بدون فکر به اینکه شاید پیامی باشه یه نگاه به گوشیم میکنم که برنامه کلاسای امروز رو ببینم.دست و دلم به روشن کردن اینترنت و چک کردن هیچ گونه سوشال نتورکی نمیره... حتی اهنگ هم گوش نمیکنم و توی صدای شهری که تازه داره بیدار میشه میرسم بیمارستان. خیرگی خیرگی خیرگی سر کلاس سر راند توی بحث ها ... 

ولی من حالم خوبه. اینا که چیزی نیست! درد بی دردیه حتما! به کسی نمیشه گفت. جز بوزخند چیزی تحویل نمیگیرم. 

(یکی از مزخرف ترین شکل حرف زدن با کسی اینه که برگرده بگه تو که اوضاعت خوبه منو ببین ... باشه تو بیچاره تری. ایمنم از درد دل ما:)