قبلنا وقتی کوچک تر که بودم خب همه چیز ساده بود و هرچیزی که میشنیدم باور میکردم و خب حتما هم درستن دیگه...
یک سری اعتقادات اینجوری و توی بی عقلی دوران کودکی بهم تحمیل شد و حالا تک تک اون ها میره زیر سوال! یا خودم منطقشون رو درک نمیکنم یا وقتی کسی باهام بحث میکنه هیچ جای دفاعی ازشون ندارم چون وقتی قبولشون کردم منطقم این بود که خب این آدمایی که دارن به من درس دین میدن خیلی میفهمن حتما حرفشون درسته...
اما واقعا رسیدن به جایی که یک سری از عقایدت رو بشه خیلی ساده زیر سوال برد حس عجیبیه نه دیگه خودت رو متعلق به اون عقاید قبلی میدونی هم دیگه نمیدونی چی درسته و چی غلط و این وضع حتی عذاب وجدان به آدم میده ... در هر حال تمام اینها مدت زیادی عقایدی بودن که بهشون باور داشتی...
فعلا اینقدر گیجم که با یک سری اصول کلی دارم  زندگی میکنم مثلا دل کسی رو نشکوندن حق کسی رو نخوردن و...
اما خیلی قضیه عمیق تر از این حرفاست و اگه با کسی که بتونه قانعم کنه حرف نزنم دیر یا زود کلا همه چیز خراب میشه