صبخیر

امروز خیلی زودتر آماده شدم اومدم قهوه بخورم. خیلی حوصله ی دانشگاه نبود گفتم یکم شاید cheer up بشم اگه بیام. یکم اوضاع درون نا به سامانه اما حوصله ی غر هم نیست. بعضی روزا با تمام وجود آدم دنبال یه حس جدیده یه اتفاق خاص امروز هم از همون روزاست. برگشتم به زندگی ٢ سال پیشم و هیسه همه چی شبا وقت دارم برم حموم کتاب بخونم. تا حدودی واقعا این آرامش رو دوست دارم اما همیشه کمبود کسی که براش تعریف کنی چقدر کتابی که داری میخونی قشنگه حس میشه... 

و چقدر دنیا خالیه برای کسی که از همه زده شده...

اما شکر واقعا همه چیز خوبه و راستش هد خفن تر از این حرفاس که با این بی بادی بلرزه!

‎خَمُش کن، من چو تو بودم خمُش کردم بیاسودم/ اگر تو بشنوی از من، خمُش باشی بیاسایی

خب دیگه من پاشم برم تا دیر نرسیدم به کلاس الکی الکی

دیر شد:))