من مطمئنم توی زندگی قبلیم تو یه روستا زندگی میکردم. ازون منطقه های خوش آب و هوا و سر سبز. مثل این فیلما صبح ها چادر به کمر میرفتم به مرغ و خروسا غذا میدادم و نمیدونم دیگه چی کار میکنن؟ شیر گاوا رو میدوشیدم و این حرفا. بعدم آبگوشت رو بار میزاشتم و بالاخره میرفتم سر قالی! باید سریع تر می بافتم که زود تموم شه و تحویلش بدم خب حتما مشکل مالی داشتیم. ساعت ۱۲ـ۱ هم بچه کوچیکه رو برمیداشتم میرفتم محل کار اقامون ناهارشو بدم. اون دو تا بچه دیگمم دیگه بزرگ شده بودن و خودشون صبح ها پا میشدن میرفتن این مدرسه ای که جدیدا ساخته بودن. بعد از ظهر هم ادامه ی قالی عزیزم رو میبافتم تا بچه ها برسن. شب هم دور هم یه شام ساده با کلی داستان که بچه ها با ذوق از مدرسه جدیدشون میگن ... شبا هم حتما با خودم فکر میکردم تو زندگی بعدیم میخوام تو شهر به دنیا بیام . می خوام دکتر شم و به مردم روستامون کمک  کنم ... یه خانه بهداشت بزنم تو روستا و ... 

.

توی یه روستا زندگی کردن با امکانات کم وقتی دلت خوش باشه میتونه آرزوی هرکسی باشه ...

راستش دل خوش و سلامتی از همه چی مهم تره. واسه سلامتیمون شکر کنیم و از خدا یه روان آروم و دل خوش بخوایم.