بعضی حرف ها  توی دل آدم باید بمونه وقتی به کسی بگیشون هیچ وقت مثل اون چیزی که تو دلتن نمیشه مثل دل تنگی... 
-دلم براش تنگ شده
-برای کی؟
-نمیدونم
-وا مگه میشه؟

و اینجوری میشه که آدم حرفاش میمونه تو دلش حس میکنه خیلی بی منطقه و هیس میشه.کم کم وقتی حرفاتو نزنی دور میشی انگار تو یه دنیای دیگه ای حالا برای برگشت یک سری حرف بی منطق و غیر معقول تو دلته که گفتنشونم دیگه آرومت نمیکنه ...
منتظر ِ یه روز ابری که کلی برگ زرد تو خیابونه و داری تو ولیعصر قدم میزنی اینقدر فکرت مشغواه که حتی آهنگ گوش نمیدی و یهو به خودت میای میبینی رسیدی سر پل تجریش و باید تاکسی بگیری دلت تو این هوا نمیاد زود بری خونه میری یه قهوه تو لمیز بخوری
- امریکانو با شیر
- مرسی ... 
خیره از شیشه به بیرون ... نمیدونی دیگه چجوری میشه کنار بیای با خودت کلافه کلافه کلافه ...
- ببخشید اینجا جایه کسیه؟( سناریو مسخره ای که تو ذهنم بارها و بارها دوره میشه... )